خواهش میکنم تا انتها بخونید،به کمکتون خیلی احتیاج دارم.
من یه دختر 28 ساله و معلم هستم.از نظر ظاهر از دید بقیه زیبا هستم.تحصیلاتم فوق لیسانس و رشته مهندسی خوندم.از یه خانواده فرهنگی و تحصیلکرده هستم.از نظر معیارهای کلی ازدواج چیزی کم ندارم.
متاسفانه خانواده سختگیری دارم.پدرم فوت شده و با مادرم و برادرهام زندگی میکنم.مادرم همیشه با سختگیری هاش من رو سرکوب کرده،برادرهام هم حمایتش میکنن. از نظر سلامت جسمی و تحصیلات بهم خیلی رسیدگی کرد ولی سلامت روح و روان و استقلالم رو ازم گرفت.همه ش از سنین پایین ازم توقعات زیادتر از سنم داشت.همه ش دعوا،توهین تحقیر،سرکوب.اعتماد به نفسم رو ازم گرفت.داغونم کرد.با عقاید قدیمی و سنتیش عذابم میداد.تا این سن که رسیدم حتی اختیار کوتاه کردن موهام رو نداشتم.یه بار که بیست و یک ساله بودم رفتم موهامو یکم کوتاه کردم فقط کم مونده بود آتیشم بزنه.تا یک ماه هر روز دعوا کتک کاری تمام وسایلمو زد شکست لوازم ارایشمو گرفت خرد کرد.ازم اعتراف میگرفت بگو کدوم ارایشگاه رفتی میخواس بره ابروریزی در بیاره که چرا موهای دختر منو بدون اجازه من کوتاه کردین.������دیگه بهشون دست نزدم.شونه و حمام برام عذابه اما باید تحمل کنم.هیچکس رو نداشتم بهش پناه ببرم.من دختر دردسرسازی نبودم همیشه از درس و اخلاق و متانت و حتی کمک تو خونه سرآمد بودم.اما مامان منو دوست نداشت.به هر بهانه ای با من دعوا راه می انداخت و کتکم میزد خیلی اوقات با شلنگ.همیشه اروم و ساکت بودم حتی وقتی گریه میکردم بهم میگفت خفه شو صدای گریه هاتو نشنوم.اگه میشنید باز کتکم میزد.فکر میکردم بزرگتر شم دست از سرم برمیداره اما سختگیریش و دخالت هاش ادامه داشت.از بچگی ارزوم بود زودتر ازدواج کنم برم تو این جهنم نمونم.اما تا زمان گرفتن لیسانسم خواستگارامو رد میکرد.بعد از اون چون مامان نه با کسی رفت و امد میکرد و نه میذاشت ما با دوست یا کسی بیرون بریم با تموم محاسنم خواستگار زیادی نداشتم.هرکی هم میومد یه عیبی میگرفت،هیچ خواستگاری رو تو خونه راه نمیداد اگه میداد سرم منت میذاشت و تا مدتها عذابم میداد������داداش همکارم خواستگارم شد یه جلسه حرف زدیم من به نتیجه ای نرسیدم از مامان خواستم یه جلسه دیگه اجازه بده حرف بزنیم اجازه نداد، دعوام کرد گفت پسره اصلا تو رو نمیخواست به زور اورده بودنشو منو به پررویی و بی حیایی برای درخواستم متهم کرد.انگار از خرد کردنم لذت میبرد.
گذشت تا اینکه معلم شدم.به واسطه این شغل و کلاس های آموزشی که برامون گذاشته بودن،چند تا خواستگار معلم و کارمند بانک پیدا کردم.که از شهرای دور بودن.اجازه نمیداد بیان خواستگاری به سختی راضیش کردم با کلی فحش خوردن و صبر و تحمل من اجازه داد یکیش بیاد.مادر تو جلسه گفت باید پسر بیاد شهر ما.یه مدت بهمون اجازه اشنایی دادن.پسر اهل یه شهر بزرگتر بود و دور بود.خیلی بهش علاقه داشتم.تو این مدت مادرم از این آقاخیلی عیب و ایراد میگرفت و اینقدر توی گوشم بد میگفت و عذابم میداد که ناخودآگاه تو رابطه مون تاثیر میگذاشت.خلاصه با اختلافاتی که بینمون افتاد و رو شدن چند دروغ که پسر به من گفته بود همه چی بعد شش هفت ماه به هم خورد.خیلی عذاب کشیدم.بعد از اون خواستگار دیگه ای باز هم از راه دور داشتم باز هم مادرم گفت پسر باید شهر ما زندگی کنه و پسر قبول نکرد. تو جلسه مادر من و مادر پسر یه مقدار بحثشون شد و جلسه علنا به هم خورد.با وجود اینکه از پسر خواسته بودم تو جلسه مخالفتی با شرط مادرم نکنه و بعدا خودمون بر اساس صلاح زندگی خودمون تصمیم میگیریم و قرار بود هیچکس در جریان تصمیمون قرار نگیره اما پسر برخلاف قولش همه چی رو به خانواده ش گفته بود و اونا هم فقط گفتن الا و بلا دخترتونو بدین ما ببریم مادرمم قبول نکرد و همون تو جلسه با من دعوا کرد که تو که میدونستی من به راه دور نمیدم چرا گفتی بیان و لهم کرد.پسر با وجود ادعای عشق و عاشقی فراوون حاضر نشد بیاد شهر من و بعد اون ماجرا گفت من نمیتونستم دروغ بگم و خیلی اصرار کرد که خانواده ت رو راضی کن یا اصلا بدون اطلاع اونا انتقالی بگیر شهر من عقد کنیم بریم سر خونه خودمون،جهیزیه م نمیخوام ازت فقط بیا.(چون اجازه ازدواج من دست خودمه از نظر قانونی).
اما من قبول نکردم.دلم شکسته بود از اینکه سر قولمون نموند،تصمیمون رو که راز بین خودمون بود رو به خانواده ش گفت و تو جلسه خواستگاری هیچ جوره کوتاه نیومد،گفتم ارزش نداره.نمیدونم کارم درست بود یا نه.
الان تو 28 سالگی دستم تو جیب خودمه ولی مادرم برا کوچکترین مساله زندگیم تصمیم میگیره هر وقت نظری بدم حتی راجع به مسایل خودم،بهم میگه تو گستاخی و هر چی من بگم باید بگی چشم.برا ازدواجمم که این بازی ها رو دراورد.بازم خواستگار راه دور داشتم ولی دیگه جرات نکردم حتی مطرحشون کنم.به خاطر سختگیری هاش شانسامو از دست دادم.
نمیدونم من باید در رابطه با خواستگار اخیرم چکار میکردم!! اما ایشون خونه تهران داشت.معلم بود.ماشین داشت.و قرار بود در اولین فرصت که انتقالیمون به تهران جور شد بریم اونجا زندگی کنیم.تا قبلش قرار بود یه شهرستان کوچک در فاصله چهار ساعتی تهران که پسر اهل اونجاست زندگی کنیم.از نظر فرهنگی و مذهبی هم کاملا مچ بودیم.
من مشکلی با ازدواج راه دور نداشتم.خوشحالتر هم بودم اگر دور میشدم.اما مادرم با خودخواهی بازم اجازه نداد خودم واسه زندگیم تصمیم بگیرم.بعد از اینکه خواستگاری به هم خورد روابط تلفنی و پیامکی من که تنها دلخوشیم بود، با خواستگار اخیرم کمتر شد تا الان که به صفر رسیده و تنهاییم داره عذابم میده.افسرده م.اشکام هر دم میریزه.بهم بگید من باید چکار کنم.
اضطراب و وسواس افسردگی و خشم زیادی تو وجودم دارم فقط دلم میخواد از خانواده م دور شم.تحمل دیدنشونو ندارم.
نه اجازه دارم از خونه بیرون برم.
خواستگار مناسبی هم ندارم و به علت عدم رفت و امد نخواهم داشت.
از سنم میترسم.
خصوصا اینکه تا حالا از زندگیم چیزی نفهمیدم و میخواستم بعد ازدواج زود بچه دار نشم اما با این روند و بالارفتن سنم احتمالا مجبور میشم و بارداری زودهنگام مساوی با افسردگی و مرگ روحی منه..
از طرفی نیاز عاطفی و جنسیم داره عذابم میده.بهترین سالهای جوانی و زیباییم رو دارم تو زندان خونه میگذرونم.مادرم حتی منو بازخواست نیکنه که حقوق هر ماهتو چکار کردی و سعی میکنه برا همه چیم تصمیم بگیره.
لطفا راهنماییم کنید.من باید به خاطر احترام به مادرم همینجوری تا پیری و نابودی جوونیم و فرصتهام ادامه بدم؟آیا کار درستی کردم که پیشنهاد عقد بی اجازه خواستگار اخیرم رو قبول نکردم؟چرا ایشون اینقدر سرد شده و دیگه هیچ سراغی ازم نمیگیره!